ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

29/11/90

ستايشي عسلي هفته پیش هفته سختی بود.خانومی اول من مریض شدم بعد مریضیم به شما منتقل شد.خودت دیگه فکرش رو بکن چه وضعی داشتیم انقدر وضعیتمون سخت شد که با با هم مجبور شد برای کمک به ما مرخصی بگیره.خدارو شکر حالا بهتر شدیم ولی خیلی سخت بود. مامانی شیرینم از کارهای امروز صبحت بگم . صبح که ساعت 5:30 بابات بیدارت کردکه داروی آموکسی سیلینت رو بده یکدفعه شما بیدار شدی . بابات الان تلفنی برام تعریف کرد که شما قبلش بیدار شده بودی . تا صدای موبایل بابا رو شنیدی توی خواب گفته بودی بابا بابا.بعد خوابیده بودی.بعد از دارو ت هم که بلند شدی برای خودت شروع به قدم زدن کردی.و من وقتی آوردمت که بخوابونمت به افتخارم یک پیپیلی خوشگل زدی .من صبح مجبور شدم ببرم بشورم...
29 بهمن 1390

17/11/90

عزیزدلم یادم رفت بگم چقدر با ادبی و برای هرکار کوچکی از ما تشکر میکنی . الهی قربون اون ادبت برم که هرچی بهت می دم حتی خیلی کوچیک میگی :((میسی)) یک کار دیگه ای هم هست که بیشتر باید عملیش رو دید چون با نوشتن نمیشه قشنگ نشونش داد. خانومی جدیدا وقتی تلویزیون یک کنسرت یا چیز دیگه  ای  که مردم توش نشستن و آخرش دست میزنن رو نشون میده شما مثل رهبرهای ارکستر خم میشی و تعظیم میکنی . من نمی دونم این رو از کجا یاد گرفتی ولی خیلی حرکتت برام جالبه. ...
17 بهمن 1390

16/11/90

سلام عزیز دل مامانش،نازخوشگل مامانش.جدیدا داریم با هم دیگه نقاشی کار میکنیم.من نقاشی میکشم و شعر چشم چشم دو ابرو رو  دماغ ودهن یه گردو ... تا ببین چقدر قشنگه حیف که بدون رنگه رو برات می خونم وقتی نوبت شما میرسه مدادرو برمیداری وروی کاغذ خط میکشی و میگی چشم چشم چگده گشنگه! ...
16 بهمن 1390

15/11/90

سلام خانوم خوشگله.2 روز گذشته روزهای پرکاری برای ما بود.روز پنج شنبه با هم به عروسی رفتیم ولی چون مسیر خیلی دور بود خیلی دیر رسیدیم.عزیزم شما که خیلی خسته شده بودی دیگه یک جا بند نبودی و من به زور نگهت داشته بودم.ما هم که همیشه توی ماشین آهنگهای کودکانه گوش می دیم یواش یواش دیدم بلند شدی و داری ایستاده میرقصی و من به زور کنترلت میکردم.وقتی رسیدیم تالار بابات گفت من میبرمش قسمت مردانه و من یک نفس عمیقی کشیدم.دیروز هم که روز جمعه بود اول با خاله مهری و مامان سارا و مامانی به بهشت زهرا سر مزار آجان رفتیم و بعد از گذاشتن بقیه به اتفاق بابا به نمایشگاه اسباب بازی واقع در خیابان حجاب رفتیم و 2 تا بازی فکری برای شما خریدیم . اونجاپر...
15 بهمن 1390

10/11/90

سلام خانوم شیطونه،دیروز بردیمت پیش دکتر حفیظی برای چکاپ. آقای دکتر ، خیلی دکتر خوب و مهربونیه و خیلی آدم متشخصیه. شما تا اون  و مطب رو می بینی میزنی زیر گریه. بیچاره کاریت هم نمی کنه ها فقط معاینه ات می کنه.عزیزم دیروز هم شما رو روی تخت خوابوندیم تا دکتر معاینه کنه و شما تا تونستی جیغ زدی و من رو صدا می کردی ، من هم دلم میسوخت که نمی تونم کمک کنم.انگار داشتند شکنجه ات میکردند و من هم نگاه می کردم!عزیزم بعد از معاینه تا بابا شما رو بغل کرد در حالت گریه تند تند به دکتر نگاه میکردی و هی میگفتی بای بای که زودتر بریم. دکتر هم با یک قیافه خنده دار هی می گفت بای بای برو.بعد هم بهت یک شکلات داد و کلی خندیدیم.تازه بعد از شعرهای با ...
10 بهمن 1390

3/11/90

سلام عزیز دل مامان. هفته پیش هفته سختی رو گذروندیم شنبه که خاله آرزو و آیشین خونه ما بودند با بات رفت ماموریت و بعد از اون  دل من گرفت . روز یک شنبه رفتیم خونه مامان سارا و من اداره نیومدم و نمی دونم خونه مامان سارا سرد بود یا دلیل دیگه ای داشت که بعد از رفتن خاله آرزو اینها به تبریز شما تب کردی و ما نصف شب با عموت به بیمارستان کودکان رفتیم و بعد از معاینه شما و زدن آمپول به خونه اومدیم و من تا صبح بیدار بودم و فردا دوباره شما تب داشتی  و صدات خروسک شده بود که مجبور شدیم با مامان سارا شما رو به یک دکتر دیگه ببریم  و دکتر به شما آنتی بیوتیک داد. روز دوم دوباره من و مامان سارا تاصبح بیداربودیم و شما به خاطر سرفه های خشکت نمی ت...
3 بهمن 1390
1